چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۵

بازم اومدم و ... بازم دلم پره

چند وقتی بود که چیزی ننوشته بودم فکر میکنم گذشته از گرفتاریها و کمبود وقتم بنا بر دلایلی که دوست هم ندارم بهشون فکر کنم انگیزه نوشتنو از دست داده بودم ولی ... نمیدونم شاید امروز یه جورایی زیادی خسته شدم ... شاید هم نخواستم این بلاگ هم جزئئ از همون خاطراتی بشه که بنا بر همون دلایل که نگفتم دوست نداشته باشم بهش فکر کنم . حالا چرا نگفتم و اینکه چرا نخواستم ! ؟ فکر میکنم یه جور خود درگیری باشه! البته این جور خود درگیری ها.. وقتی که آدم در جریان یک تغییر بزرگ فکری هست همیشه اتفاق میافته . میدونید یه واقعیت خیلی تلخه که همیشه گذشت زمان و تجربه کردن شرایط مختلف به زور هم که شده آدم رو مجبور میکنه یه واقعیت هایی رو بپذیره و یا اینکه بهتر بگم تسلیم شه . ببینم تا حالا شده با یه گاو مچ بندازین ؟!! اگه این کارو بکنین میفهمین که درسهایی که یه گاو به شما میتونه بده چقدر متنوعه ! بیچاره غیر از خوبی هیچ کاری از دستش بر نمیاد ! واقعا شرم آوره که ما میخوریمش .. . هیچوقت دوست نداشتم اونچه رو که میبینم باور کنم ! همیشه همینه.. آدم هی مقاومت میکنه ... بعدش هم خسته میشه میشه مثل خیلی های دیگه ! چقدراین تغییر شرم آور و زشت میتتونه باشه .. ولی از یه چیزی که مطمئنم اینه که این هم یکی دیگه از قوانینی هست که خدا این دنیا رو بر پایه اون خلق کرده ! اگه یه کم کتاب قانون اساسی جنگل رو مطالعه کرده باشین دیگه نیازی به توضیح بیشتر من نیست همه چیز اونجا نوشته ! اصلا این طبیعت لامصب همش پر از درسه .. من نمیدونم حالا از خدا پیش کی شکایت کنم ؟ !! به قول معروف .. خودت کردی که لعنت بر خودم باد ! حالا هی نگین همشو گردن خدا ننداز لااقل تو این یه مورد حق با منه جوهره و ذات طبیعت همینه و متاسفانه ما هم جزیی ازشیم ! شاید هم این همون آزمایش خداست که میگن ! نمیدونم هر چی که هست زشت و بی رحمانست ! من همیشه مخصوصا حالا بیشتر از هر وقت دیگه برای خودم فقط یه چیز از خدا خواستم و اون اینکه خدایا حالا که داستان اینه ..تو رو به خودت قسم حتی برای یه لحظه هم که شده منو محتاج بنده های خودت نکن . تصمیم دارم معنی دوستی رو تو ذهنم یه تغییرات کوچیکی بدم ! یه جورایی که قیافش خیلی هم بی ریخت نشه
***
هر چه را که هست مینویسم و آنچه که مینویسم دیر زمانیست که نیست...میخواهم که تنهاییم را با سکوت بیامیزم و سایه وار بسرایم آنچه را سرودنی نیست بر شاخه های عریان شانه های انتظار ....ء

۵ نظر:

ناشناس گفت...

سلام

خوش حالم که می بینمت

ناشناس گفت...

سلام چه خبر ؟ یه سری هم به ما بزن خوشحال میشم

ناشناس گفت...

ممنون باوفا كه فراموشم نميكني

ناشناس گفت...

سلام.با یه میمه اضافه.
خوشحالم که هستی...منویسی.
زندگی به دریا می ماند بچ
ا امواجی که بالا می برد و پایین می آورد ،
گاهی هم در خود می کشد و غرق می کند
احتیاج به لبخندی است ،
و آغوشی باز ،
یادت نره که من همیشـــــــــــــــــــــــــــــــه
به یادتم.

ناشناس گفت...

سلام
حالت چطوره؟ سوال مسخره ايه مگه نه؟ چون نوشتي كه حالت چطوره.
گمونم دركت ميكنم
چون دست كمي از خودت ندارم.خسته ام
مثل تو! (شما).واقعا خسته ام