پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۷

گزیده ای از سخنان اشو

گزیده ای از سخنان اشو که به دوستان علاقمند تقدیم میکنم
ترجمه دوست خوبم آقای محسن خاتمی
برای دیدن کتاب در فرمت pdf اینجا کلیک کنید

یکشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۶

پاواراتی هم رفت


پاواراتی هم رفت ... و چه حیف که دنیایی از وجودش محروم شد! بعقیده من و البته بسیاری دیگر پاواراتی خدمت بزرگی به موسیقی کلاسیک کرد چرا که آن را دوباره زنده کرد. موسیقی کلاسیکی را که امروزه فقط در آسانسور ها و توالت های عمومی میتوان شنید! او با همراهی با خواننده های مطرح پاپ پرده سیاه متعصبانه ای که بر سر موسیقی کلاسیک کشیده شده بود را کنار زد و سبک جدیدی ایجاد کرد که با زندگی امروزه سازگارتر بود . امروزه عده زیادی موسیقی اپرا به نام او میشناسند. پاواراتی رفت.. اما نمرد. مردان بزرگ نمیمیرند.؛
پاواروتی به نقل از بی بی سی نیوز

جمعه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۶

پرندیات + نتیجه اخلاقی

آخ که دیروز چه روز خسته کننده ای بود! ساعت 9 شب باتریم تموم شد! منتها از بخت خوش حدود ساعت 3 صبح اینقدر فکرای عجیب و غریب تو ذهنم چرخید که از خواب بیدار شدم و دیگه هم خوابم نمیبره! میدونید...چند وقتیه که روزهام خیلی خشن شدن همش احساس میکنم دارم با همه چی میجنگم ! البته احساس که چه عرض کنم ! ولی فکر کردم، انگارجنگ چیز بدی هم نیست ها! دیگه داره خوشم میاد، آخه میخوام عاشق زندگی باشم! اون خدا نیامرز هم راست میگفت که جنگ برای ما یک نعمت بود! آخه از وقتی که من به یاد دارم هر کسی سر راه ما قرار گرفت گفت باید جنگید ! باید با موانع جنگید، با سختیها جنگید،با دشمن جنگید،با بدیها جنگید... با دوست؟! نه نه نه با دوست نباید جنگید دوستو باید دوسش داشت باید بوسش کرد! اما هیچکس نفهمید مرز بین دوست و دشمن کجاست؟! مرز بین خوبی و بدی کجاست؟! خدا مرز بندیهارو مشخص نکرد و حکمتی در کار بود!اصلا کسی نگفت اگه همین چیزایی که باید باهاشون جنگید رو از زندگی بگیری دیگه چی باقی میمونه ازش؟ خدایا قربونت برم که چی آفریدی! یه عده موجود گیج و یه روزگار زبون نفهم و بزن و برقص! چه حالی میده تماشاش..! بهرحال هـــــــــــــــــمش نعمت خداست خدا رو شــــــکر!؛ اصلا میدونی .. بعقیده من در واقع هیـــچ انسانی هم بد نیست فقط گـــــــــــــاهی... از آدمها رفتارهای بدی سر می زند مثلا عصبانی می شوند و همدیگر را می كشند!؛........................ (نتیجه اخلاقی:باید مثبت نگر بود)؛
------
تقدیم به پلنگ مادران حال و آینده
وقتی که صحبت از حیات وحش میشه فقط یه تصویر در ذهن ما مجسم میشه فکر میکنم با دیدن این فیلم کوتاه تصویر دیگه ای هم رو بشه مجسم کرد !(نتیجه اخلاقی: مادر حتی از نوع پلنگش هم مادره !) ؛ دانلود
--

دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۵

نوروز بر همگی مبارک باد



مادرم ؛گندم درون آب می ریزد
پنجره بر آفتاب گرمی آور می گشاید
خانه می روبد
غبار چهره آیینه ها رامی زداید
تا شب نوروز
خرمی در خانه ما پا گذارد
زندگی برکت پذیرد با شگون خویش
بشکفد در ما و سر سبزی برآرد
ای بهار ای میهمان دیر آینده
کم کمک این خانه آماده است
تک درخت خانه همسایه ما هم؛
برگ های تازه ای داده است
گاه گاهی هم
همره پرواز ابری در گذار باد
بوی عطر نارس گلهای کوهی را
در نفس پیچیده ام آزاد
این همه می گویدم هر شب
این همه می گویدم هر روز
باز می آید بهار رفته از خانه
باز می اید بهار زندگی افروز


سیاوش کسرایی

سلام دوستان ؛ آرزو میکنم همراه با تازگی طبیعت، دلهای شما هم مملو از تازگی و سبزی باشه
سال نو رو به همگی تبریک میگم .؛

شنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۵

سلام دوباره

سلام دوستان خوبم ، راستش از بس که غیبتم طولانی شد دیگه روم نمیشد بیام ! اینقدر گرفتاریهام زیاد شده که واقعا نمیتونم تمرکز کنم روی هیچ چیز دیگه! دوست هم ندارم بیام و چرت و پرت بنویسم ولی تا اونجایی که وقت کردم به شما سر زدم گرچه میدونم که خیلی از بلاگ و شما دوستان دور افتادم. قول بیخودی نمیدم اما ایشالا یکم از فشار کاریم کم شه باز هم زود به زود سر میرنم . مطمئنا اگر برای من کامنتی بگذارید میبینم و جواب هم میدم .؛ سال نو هم که داره میاد و تو وطنمون هم حتما حال و هوا بهاری شده ، راستش اینجا که هیچ خبری از بهار نیست ! با اجازتون از دیروز برف و کولاکی شده که نگو و نپرس امروز اصلا جرات نکردم از خونه بیرون برم . پس جای من هم از حال وهوای بهاری اونجا لذت ببرید .؛ الان هم که اومدم گفتم دست خالی نیام واسه همین هم یه کتاب خیلی خوب براتون اوردم که مطمئنم اکثرا اگه نخونده باشینش در موردش شنیدین ! کتاب قلعه حیوانات یکی از پر معنی ترین کتاب هایی هست که تا حالا خوندم چند سال پیش که خوندمش هنوز هم جزء به جزئش حفظم هست . پس اگه نخوندینش توصیه میکنم حتما بخونید . راستی ترجمه فارسی هم هست . تا جایی که یادم میاد تا چند سال پیش در ایران ممنوع الچاپ بود ! حالا رو نمیدونم !, واما داستان در مورد حیوانات یک مزرعست که تصمیم میگیرند انقلاب کنند، مزرعه دار رو بیرون بندازن و همه امور رو خودشون به دست بگیرند وحتی کارشون از این هم بالاتر میره و میخوان انقلابشون رو به مزرعه های دیگه هم صادر کنند ! اما آخر داستان خیلی جالبه !نمیگم که بخونید. نویسنده این کتاب جورج ارووٍل یه نویسنده انگلیسی هست که بعقیده من نویسنده ای بسیار داناست . پیشاپیش هم سال نو رو به همه شما دوستانم تبریک میگم . ؛








این کاریکاتور رو هم خوب ببینید .. کتاب رو که خوندید مفهومش رو بهتر میفهمید !؛














بقیه کتابهای جورج ارول به زبان اصلی
Orwell, George, 1903-1950: Animal Farm (1946) (text in Australia; NO US ACCESS)
Orwell, George, 1903-1950: Burmese Days (1934) (text in Australia; NO US ACCESS)
Orwell, George, 1903-1950: A Clergyman's Daughter (1935) (text in Australia; NO US ACCESS)
Orwell, George, 1903-1950: Coming Up for Air (1939) (text in Australia; NO US ACCESS)
Orwell, George, 1903-1950: Down and Out in Paris and London (1933) (text in Australia; NO US ACCESS)
Orwell, George, 1903-1950: Fifty Orwell Essays (through 1950) (text in Australia; NO US ACCESS)
Orwell, George, 1903-1950: Homage to Catalonia (1938) (text in Australia; NO US ACCESS)
Orwell, George, 1903-1950: Keep the Aspidistra Flying (1936) (text in Australia; NO US ACCESS)
Orwell, George, 1903-1950: Nineteen Eighty-Four (1949) (text in Australia; NO US ACCESS)
Orwell, George, 1903-1950: Politics and the English Language (1946; book form 1947) (text in Australia; NO US ACCESS)
Orwell, George, 1903-1950: The Road to Wigan Pier (1937) (text in Australia; NO US ACCESS)

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۵

بالاخره بلاگ درست شد. خواستم به ورژن جدید بلاگر سویچش کنم که همه چیز بهم ریخت و حتی دیگه اجازه نمیاد که لاگین شم ! بدنبال این داستان در ملاقاتی که با انیش "انیشتن" داشتم به من گفت که خیلی علاقمند شده روی بلاگ من یه تحقیقاتی بکنه . قبول ندارید ؟ بفرما



اگه شما هم خواستید باهاش ملاقات کنید این هم آدرسش . قرار قبلی نمیخواد، فقط بگین آزاد ما رو فرستاده . حله !؛

http://www.hetemeel.com/einsteinform.php
انیشتن

__________________

و اما نکته ای که فکر کردم باید یهش اشاره کنم اینه که اینطور که متوجه شدم خبر مربوط به آبگیری سد سیوند واقعی نبوده و من هم بدلیل مشکلی که با لاگین شدن به بلاگم داشت نتونستم که اون پست رو بردارم و یا توضیحی در این مورد بدم و لاجرم مدتی روی بلاگم بود . با عرض معذرت. حالا خدا رو شکر که خبر واقعی نبود ولی به همین شکلی که پیش میره شاید هم پاسارگاد کاملا زیر آب نره اما از بین رفتن آثار تاریخی و باستانی اون منطقه امری اجتناب ناپذیره من لینکی از سایت زیر داده بودم که متوجه شدم این سایت در ایران فیلتر شده با اینکه این سایت سیاسی نیست و هیچ توهینی هم به نامسئولان مملکت نمیکنه و فقط در زمینه حفظ آثار باستانی پاسارگاد فعالیت میکنه البته میبخشد " تشویش اذهان عمومی" یادم رفته بود.!؛

http://savepasargad.blog.com/

بهرحال اگه میخواین یکم ذهنتون مشوش شه میتونین مطالب این سایت رو از بلاگ من بخونید

شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۵

سلام دوباره و با عرض شرمندگی از غیبت طولانی که داشتم . راستش اینقدر گرفتار روزگار شدم که فرصتی برای نوشتن باقی نمونده ! مخصوصا تو این چند ماهه اخیر که گذشت زمان رو فقط از تقویم میتونم متوجه بشم ! گاهی فکر میکنم توی سراشیبی زمان افتادم ! همیشه وقت کم دارم حتی وقتهایی که تا ساعت 2 -3 نیمه شب کار میکنم !نه اینکه ناراضی باشم اتفاقا از کارم لذت میبرم ؛ فقط از اینکه زمانم با این سرعت داره میگذره ناراضیم .. همش احساس میکنم خیلی کارها هست که هنوز انجامشون ندادم و وقتم خیلی کمه ! امروز شنبه بود و تعطیل بودم تصمیم گرفتم همشو با تنبلی بگذرونم ! واقعا به یه روز تنبلی نیاز داشتم الان هم ناراضی نیستم..!؛
شاید چند وقته دیگه یه صفحه بلاگم رو اختصاص بدم به گرافیک و فتوگرافی اگه یه کم وقت آزاد گیر بیارم البته !؛
راستی جدیدا لاین جدیدی ازعکاسی حرفه ای رو شروع کردم، احساس میکنم با دنیای جدیدی آشنا شدم که خیلی برام جالبه ؛ هیچ وقت تا حالا اینقدر جدی به این موضوع فکر نکرده بودم اما مدتی هست که شدیدا فکرمو مشغول کرده و البته وقتم رو هم. خوشحال میشم اگه شما هم در این زمینه فعالیت میکنید بتونیم با هم تبادل تجربیات کنیم .؛
یه موضوع جالب که چند دقیقه پیش بهش بر خوردم بلاگ فضایی انوشه انصاری بود که به سلامتی به زمین برگشت وکلی از خاطرات و فیلمها و عکسهای فضاییشو توی بلاگش گذاشته که به زبان فارسی و انگلیسی هم هست . خبرش رو توی صفحه اول یاهو خوندم و از این بلاگ سر در اوردم حتما بخونید خوشتون میاد
شاد باشید

یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۵

مطلب زیر گزیده ای از کتاب عطیانگر اوشو فیلسوف نیک اندیش هندیست که به دوست خوبم انسان طاغی تقدیم میکنم:؛
عشق از همین تنهابودن برمی خیزد ..تعجب می کنی وقتی این را می شنوی زیرا تنها انسانی که سرشار از خوشی است می تواند عشق بورزد. فقط انسانی که از سرور بسیار سرشار است می تواند سهیم شود و به کسی هدیه ای بدهد. عشق چیزی جز یک سهیم شدن مسرت و شادی نیست ولی تو نخست باید مرکز وجودت را بیابی ماتوالا، تو می پرسی، چه می توانم بکنم؟ آیا تنهابودن راه من است؟ یقیناٌ راه تو نیز هست، ولی این راه همه است. تنها راه است. ولی به یاد بسپار که بین تنهایی و تنهابودن تمایز بگذاری: تنهایی بیماری است و باید ازبین برود؛ تنهابودن یک انقلاب عظیم است . آزادی از همه، وابسته نبودن به هیچ چیز، بدون اینکه روی چیزی تثبیت شده باشی. تو برای خودت کفایت می کنی: نیاز به هیچ چیز دیگری نیست به یاد دیدار اسکندر کبیر با دیوژن افتادم. دیوژن عادت داشت برهنه بگردد. خارج از هندوستان، شاید او تنها کسی باشد که بتوان او را با ماهاویرا مقایسه کرد.؛ در هندوستان مرشدان بسیاری بوده اند که برهنه زندگی کرده اند، ولی غرب فقط یک نفر را می شناسد: دیوژن. و آنان او را نادیده گرفته اند، فلسفه اش را نادیده گرفته اند. ولی او چنان انسان نادری بود که حتی اسکندرکبیر هم می خواست با او دیدار کند، زیرا داستان های زیبایی در مورد این مرد شنیده بود .؛ او شنیده بود که دیوژن در روز با چراغی روشن در دست، در شهر پرسه می زند. و هرگاه کسی از او سوال می کرد که "این چه کار بی معنی است؟ اول اینکه برهنه هستی و دوم اینکه در روز به این روشنی با چراغ روشن در شهر می گردی؟" دیوژن عادت داشت بگوید، "من برهنه هستم زیرا که لباس یک وابستگی بود. من باید از کسی درخواست می کردم و این را دوست ندارم. و فقط چند سال طول کشید تا من به تغییرات فصل خو گرفتم، درست مانند حیوانات. اینک تابستان را احساس نمی کنم، باران را احساس نمی کنم، زمستان را احساس نمی کنم، بلکه برعکس از تغییرات فصل ها لذت می برم. و این چراغ روشن را به این دلیل حمل می کنم که به دنبال انسان اصیل هستم. می خواهم چهره ی همه را ببینم که آیا نقاب است یا نه ؛ و مردم از او می پرسیدند، آیا کسی را با چهره ی اصیل یافته ای؟ او گفت، هنوز نه ! اسکندر شنیده بود که او در ابتدا یک کاسه ی گدایی حمل می کرد درست مانند گوتام بودا. یک روز چون تشنه بود به سمت رودخانه رفت. تابستانی داغ بود و او بسیار تشنه؛ و همچنانکه به رودخانه نزدیک می شد، سگی دوان دوان از کنارش رد شد و به درون رودخانه پرید و شروع کرد به نوشیدن آب .؛ دیوژن فکر کرد، "عالی است! نه هیچ کاسه ای و نه هیچ چیز. او پشت سر من بود و از من جلو زد. اگر یک سگ بتواند بدون کاسه ی گدایی زندگی کند، این دون شرافت من است که کاسه ی گدایی را حمل کنم." نخست آن کاسه را به درون رودخانه پرتاب کرد و سپس به رودخانه پرید، مانند آن سگ، و آب نوشید. گفته بود، "چه لذتی داشت!"اسکندر چنین داستان هایی در مورد او شنیده بود. پس وقتی که به هندوستان می آمد و در راه شنید که دیوژن در آن نزدیکی ها در کنار رودخانه ای زندگی می کند، اسکندر توقف کرد و گفت، "می خواهم این مرد را ببینم. نمی خواهم این فرصت را از دست بدهم. در مورد او خیلی چیزها شنیده ام.؛ صبح بود، یک صبح زمستانی و خورشید در حال طلوع بود. دیوژن روی ساحل رودخانه دراز کشیده بود و حمام آفتاب می گرفت. وقتی اسکندر به او نزدیک شد، او حتی نایستاد. اسکندر گفت، "من خیلی چیزها در مورد تو شنیده ام و عاشق تمام آن لطایف در زندگی تو هستم. می خواستم تو را ببینم و فقط با دیدن تو احساس می کنم که تو انسان زیبایی هستی .؛ دیوژن بدنی بسیار زیبا داشت، تقریباٌ مانند مجسمه ها. و او چنان شادمان بود که اسکندر گفت، "مایلم هدیه ای به تو بدهم. تو فقط درخواست کن: هرچه که بخواهی! خجالت نکش. هرچه که بخواهی حتی اگر تمام پادشاهی مرا بخواهی
به تو خواهم داد.؛ دیوژن خندید و گفت، "این چیزی نیست که من از خواستنش خجالت بکشم. من از تو چیز دیگری خواهم خواست.... برای همین است که خجالت می کشم بگویم؛ اسکندر گفت، "تو فقط بگو.؛ دیوژن گفت، "فقط قدری کنار بایست، زیرا تو مانع رسیدن نور آفتاب به من می شوی و من دارم حمام آفتاب می گیرم و حالا وقت ملاقات با من نیست." و چشمانش را بست .؛ این تنها چیزی بود که او از یک فاتح جهان درخواست کرده بود. اسکندر می باید در برابر او احساس حقارت کرده باشد. او ابداٌ توجهی به پادشاهی اسکندر نداشت، و با این وجود خجالت می کشید که چنین درخواست کوچکی از او بکند: "فقط قدری کنار بایست. دارم حمام آفتاب می گیرم .؛ چنین مردمی زیبایی تنهابودن را شناخته اند. آنان ازهیچ چیز گرانبار نیستند. من نمی گویم که شما باید برهنه باشید و باید تمام دارایی هایتان را دور بریزید. گاه گاهی یک دیوژن خوب است. ولی به یقین به شما می گویم که نباید تصاحبگر باشید. دارایی ها مهم نیستند، شما نباید تصاحبگر باشید. می توانید از تمام چیزهایی که جهان هستی در دسترس قرار داده استفاده کنیدولی به آن ها وابسته نباشید .؛ من در تمام دنیا بخاطر آن نودوسه رولزرویس محکوم شده ام ولی هیچکس به خودش زحمت نداده تا توجه کند که من به عقب نگاه نکرده ام تا ببینم برسر آن نودوسه رولزرویس چه آمده است! می توانی تمام دنیا را در دست داشته باشی؛ ولی نکته ی واقعی این است: وابسته نباش. من هرگز به عقب نگاه نکرده ام .؛ تعدادی از سالکین حتی چند تا از آن رولزرویس ها را خریداری کرده اند با این فکر که اگر من به آن ها نیاز پیداکردم بتوانند دوباره آن ها را به من هدیه بدهند. آنان برای من نامه نوشته اند و تلفن زده اند که، " ما یکی از آن اتوموبیل ها را داریم و از آن استفاده نمی کنیم. آن را نگه داشته ایم: اگر آن را بخواهیدگفتم، "آنچه رفته، رفته است. از آن استفاده کنید؛ از آن لذت ببرید. فقط به یاد داشته باشید که مرشد شما هرگز برای هیچ چیز به عقب نگاه نکرد.؛ نکته ی واقعی این نیست که شما هیچ چیز را مالک نباشید فقط تصاحبگر نباشید. از همه چیز این دنیا لذت ببرید برای شما است؛ ولی طوری لذت ببرید که از لحظه لذت می برید آن را تصاحب نکنید. مانند آن دو مرد مست نباشید که در شبی که ماه تمام در آسمان بود در کنار درختی دراز کشیده بودند و از نور ماه لذت می بردند. یکی از آنان گفت، "گاهی فکر می کنم که ماه را بخرم." دیگری گفت، "فراموشش کن، چون من آن را نمی فروشمفقط لذت ببرید.. چرا زحمت خرید و فروش را بکشید؟ تنهابودن تو یک تجربه ی عمیق و درونی است. این تجربه ی معرفت خودت است. حتی سایه ای از دردو رنج در آن نیست. سرور خالص است، برکت خالص است: گویی که خداوند برتو بارش دارد. فقط وقتی تنها هستی خداوند برتو بارش می کند فقط آنوقت.؛ بنابراین، ماتوالا، به یاد بسپار که این تنها راه به سرور است، به آزادی، به حقیقت، به خداگونگی، به زندگی ابدی. به هیچ چیز معتاد نشو و از نظر روانی روی هیچ چیز تثبیت نشو ؛ چه پدر باشد و چه مادر و چه دوست.؛ هروقت مردمی را می بینم که روی چیزی تثبیت شده اند ؛ و کمتر مردمی هستند که چنین نباشند، همیشه به یاد کودکان خردسال در ایستگاه های راه آهن و یا در فرودگاه ها می افتم که عروسکشان را با خود حمل می کنند کثیف و بدبو و روغنی مانند ایتالیایی هایی که پر از اسپاگتی هستند! ولی آنان به این عروسک ها می چسبند و بدون آن ها نمی توانند بخوابند. هرکجا بروند باید آن عروسک را باخود ببرند .؛. شما نیز عروسک های خودتان را دارید، ولی آن ها مریی نیستند. برای کودکان خردسال خوب است ولی فرد باید از این حالت روانی کودکانه بیرون بیاید، باید بیشتر بالغ شود .؛ هیچ کاتولیکی نمی تواند بالغ باشد، هیچ فرد مذهبی نمی تواند بالغ باشد، زیرا همیشه آن عروسک ..خدا بالای سر اوست. آنان نمی توانند بدون یک فرضیه ی کاذب، بدون یک دروغ زندگی کنند. ولی دروغ ها کمک می کنند نوعی تسلی به شما می دهند.؛
جویای تسلی و تسلیت یافتن یعنی عقب مانده بودن. از این عقب ماندگی بیرون بیا و بالغ شو

عصیانگر , اوشو