جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۵

وقتی که شب گفت....؛



وقتی که باد...؛
با بالهای بلند خویش ؛
گونه های شب را نوازش میکرد ...؛
شب ، بیدار بود ؛ اما هیچ نمیگفت...؛
وقتی که سینه ریز نقره رنگ ماه
برسینه سیاه ظلمت خود نمایی میکرد...؛
شب ، بیدار بود ؛ اما هیچ نمیگفت...؛
وقتی که از صدای شرشر باران ..
؛
لای لایی آشنا در گوش مینشست ...؛
شب بیدار بود ؛ اما هیچ نمیگفت
وقتی که روز..
؛
از پشت آن کوه بلند سرک کشید
شب ، از همیشه بیدارتر بود ؛
اما باز هم چیزی نگفت !؛
روز به شب گفت :؛
شب زشت... گم شو، نوبت سیاهی و ظلمت به سر رسید
برو و چادرعـزای سیاه خود را بر سر مردم نگون بخت دیگری بگستران ؛
باز هم شب چیزی نگفت
آهسته رفت...؛
اما وقت رفتن...؛
من شنیدم ، که زیر لب آرام گفت...؛
تو رویا را از مردم میگیری ؛
واما من ...
؛
رویاهایم ...؛
دلم برایتان تنگ میشود!؛
تا شبی دیگر.........؛
صبح به خیر ...
-
آه ...حیف... امشب هم تمام شد

۱۰ نظر:

ناشناس گفت...

دلتنگی ام را قایق کاغذی می سازم.و
از ساحل کودک همسایه مشتی لبخند میدزدم

این شعر تقدیم به شما باشد.........برای حسی سرکش که پنهانی اشکارش کردم

.....
سلامی گرم از راهی دور به دوست جون خوب خودم........
خوبی؟
شعر قشنگی بود......

ناشناس گفت...

jaleb ine ke shoma ham neveshtehaye khodetan toolanist va ham kament hayetan baraye doostan
moddati ast zire nazaretan daram,

ناشناس گفت...

سلام
باهات موافقم. در مورد نامحدود بودن روح و محدوديت جسم. نتايجي رو كه بهش رسيدي باهام در ميون بذار. دوست دارم بدونم. ممنون ميشم

ناشناس گفت...

گفتنيها كم نيست ، من و تو كم بوديم
خشك و پژمرده ، تا روي زمين خم بوديم
گفتنيها كم نيست ، من و تو كم گفتيم
مثل هذيان دم مرگ ، از آغاز چنين ،‌درهم و برهم گفتيم
ديدنيها كم نيست ، من وتو كم ديديم
بي سبب از پاييز ، جاي ميلاد اقاقيها را ،‌پرسيديم
**********************
ارش عزيز
زيبا عميق و بامفهوم ... مثل هميشه
پاينده باشيد

ناشناس گفت...

آزاد عزیز ...سلام
خیلی لذت می برم وقتی با شما سخنمی گویم ... البته من به اقتضای سنم خیلی کم تجربه هستم و همیشه بر این عقیده پای می فشارم که باید بدانم ... و این دانایی جز با انقلاب های درونم بدست نمی آید ... و این انقلاب بدست نمی آید مگر با آگاهی ...این انقلاب همان جرقه است ...همان طوفان خلیل جبران است ...
در مورد حقیقت کمی با تو اختلاف نظر دارم ... من حقیقت را چیزی می دانم که اصل است .. یک کل مطلق ...
... و واقعیت را آنچه می بینم می دانم ...تقریبا حقیقت پشت واقعیت خوابیده ... در جهان نسبی که من هم بدان معتقدم همه ی واقعیت ها نسبی هستند ولی در مورد حقیقت شخصی من ...این دیگر نسبی نیست ...که من اسمش را سیسیل گذاشته ام ...من بدین معتقدم که سیسیل من مطلق من است پس مطمئنا برای شما مطلق من نسبی است...
و بالعکس....واقعا ممنون که مرا منت می گذارید و با من سخن می گویید ...
متشکرم

ناشناس گفت...

به خاطر حرفهايي كه زدي ممنون، من آدم احساسي نيستم خيلي خوب ميتونم با خودم كنار بيام فقط عصباني بودم!.. شعر جالبي بود

ناشناس گفت...

هر چیزی با نقیض خودش مشخص می شه. اگر شب نبود روز هم نبود. شب ها آدم ها عوض می شن. تفکرات و تصمیماتشون. همه چیز از واقعیت دور می شه و به قول شاعر شعرت همه وارد رویا می شن. شب ها شیرین تره ولی اون چیزی که زندگی رو می سازه اتفاقاتیه که روز ائنها رو می آفرینه.

ناشناس گفت...

بيا بگشاي در ، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست ، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
سلامم را از راه دور برایت ÷ست میکنم............خوبی کاکا؟

ناشناس گفت...

...ودعاكرديم كه بماني
بيايي كنارپنجره وباران ببارد
وتوبازشعرمسافرخاموش خود رابخواني
ولي افسوس كه رفتن واژه غريب اين زندگيست
تورفتي پيش ازآنكه باران ببارد.
****************
oomadeh boodam bebinam up kardid ya na?!!goftam dast e khali naram ,,,in she'er taghdim e shoma bad,

ناشناس گفت...

سلام آزاد عزیز
ببخشید چند وقتیه بهت سر نزدم ... یه مطلب جدید نوشتم بخونی خوشحال میشم
------------------------------
شعر خیلی قشنگی بود