چهارشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۵

تنها بودن تنها راه من است !؛

به راستی مرز بين خود دوستی و خودپرستی کجاست؟ هميشه معتقد بودم، خود دوستی مقدس ترين نیازما در راه رسيدن به هدایت است.. به شعله ورشدن... به تکامل . واما خود پرستی .. گم شدن ، به بیراهه رفتن و بزرگترين سد باز دارنده ماست ،خود دوستی یک نیاز است و خود پرستی یک خواسته .. گر چه همگان قادر به تفکيک اين دو از هم نيستند . در تئوری برخی افراد پذیرفتن واقعیت وجودی خود مترادف با تنها شدن است و بازهم چه سخت است برايشان تمايز بين تنها بودن و تنها شدن ." روح عصيانگر" اوشو را ميخواندم ، مملو از هيجان بودم... آنچه که بود ضمیر خود من بود !کاش ميشد اين کلمات را خورد .. نه فرياد کشيد خواستم گزیده ای کوتاه را برای شما دوستانم هم بنويسم ؛ کوتاه که نه... کلی نوشتم دلم نيامد این کلمات را سلاخی کنم ( مثل وزارت ارشاد!!!)مطمئنم که چند بار ميخوانيد..؛
-
-
تمام بوداییان می کوشند تا نسخه ی کربنی گوتام بودا شوند. او یک آموزش دارد: اگر از آن پیروی کنید، درست مانند او خواهید شد، تمام مسیحیان نسخه های کربنی هستند: نسخه ی اصلی عیسی مسیح !؛
"... اما من هیچ آموزشی ندارم. زندگی من زندگی یک عصیانگر است. من نظریه، فلسفه و الهیاتی ندارم که به شما آموزش دهم. من فقط تجربه ی عصیانگری خودم را دارم تا با شما قسمت کنم و شما را دچار عصیانگری سازم. و وقتی شما یک عصیانگر بشوید، نسخه ی کربنی من نخواهید بود: برای خودتان پدیده ای منحصربه فرد خواهید بود.؛
-
-
تنهابودن نه فقط راه تو است به سوی حقیقت، راه همگان است. این تنها راه است. تمام رویکرد تو از همان آغاز اشتباه بوده است. نخست: زندگی خودش برای خود یک دلیل است. لحظه ای که دیگری را دلیل زنده بودنت کنی، به راهی خطا رفته ای
می گویی، " وقتی ده سال پیش پدرم مرد، تنها دلیل زنده بودنم را ازدست دادم. " این رویکری بسیار خطا است، روشی غلط برای نگاه کردن به چیزهاست. پدر هرکسی دیر یا زود خواهد مرد. پدر پدر تو باید مرده باشد... و با این وجود پدرت زنده ماند .؛
تو برای خودت زنده نبوده ای، همیشه به کسی نیاز داشته ای تا دلیل زنده بودنت باشد. آن دلیل در هرلحظه می تواند ازبین برود: پدر خواهد مرد، مادر خواهد مرد، همسر می تواند با دیگری برود، تجارت می تواند ورشکسته شود. اگر تو هرچیزی غیر از خودت را دلیل زنده بودنت بسازی، به خودت توهین کرده ای، خودت را تحقیر کرده ای و از این نوع تحقیر پشتیبانی می شود؛ شاید پدرت از آن حمایت می کرده است.؛
هر پدر و هر مادری می خواهد که فرزندانش برای او زندگی کنند. این درخواستی عجیب است: اگر بتواند برآورده شود، آنوقت هیچکس نمی تواند در این دنیا زندگی کند: تو باید برای پدر خودت زندگی کنی و پدرت باید برای پدرش زندگی کند، ولی هیچکس نمی تواند برای خودش زندگی کند! و تازمانی که برای خودت زندگی نکنی نمی توانی هیچ خوشی و سروری پیدا کنی. تو زندگیت را کشانده ای، شرافت و حرمت به خویشتنت را از دست داده ای
پدرت باید برای خودش زندگی می کرد و باید برای خودش می مرد. تو نمی توانی برای پدرت بمیری، پس چگونه می توانی برای او زندگی کنی؟ و این توهینی به پدرت نیست که تو باید برای خودت زندگی کنی
اگر والدین واقعا درک می کردند، به فرزندانشان کمک می کردند که به آنان وابسته نباشند و هیچ نوع تعلق خاطر تثبیت شده نداشته باشند: تعلق تثبیت شده به پدر، به مادر... تمام تعلق خاطرهای تثبیت شده متعلق به ذهن آسیب دیده است. فقط آزاد بودن و تماماٌ برای خود زندگی کردن نشانه سلامت روحانی است
و آنوقت مرا ملاقات کردی و باردیگر آن داستان کهنه را شروع کردی. پدرت مرد و تو می باید هرروز تنها زندگی کنی. آیا نمی توانستی یک دوست پیدا کنی؟ نمی توانستی زنی را برای دوست داشتن بیابی؟ نمی توانستی زندگی خودت را بسازی و آن را وقف موسیقی یا شعر یا رقص یا نقاشی کنی؟ پدر همیشه با تو نخواهد ماند.... و آنوقت با دیدن من، تو آن تعلق خاطر ثابت را به من منتقل کردی. بدون اینکه حتی از من اجازه بگیری! تو یک جای خالی داشتی و فکر کردی که پدری یافته ای!؛
تصادفی نیست که مذاهب خدا را "پدر" می خوانند. این ها افکار مردمان روانپریش است. مسیحیان کشیش های خود را "پدر" می خوانند. این مذاهب که خدا را "پدر" می خوانند و کشیشان خود را "پدر" خطاب می کنند، بجای اینکه به شما کمک کنند تا از روانپریشی و بیماری خود بیرون بیایید، به شما کمک می کنند تا بیشتر بیمار شوید و روانپریش تر گردید. تمام تجارت آنان به بیماری شما وابسته است
دست کم باید از من درخواست می کردی که آیا مایلم پدر تو باشم! همان روز سعی می کردم تا جهت خودت را تغییر بدهی. زندگی برای خودش کفایت می کند. انسان برای دیگری زندگی نمی کند. حتی اگر کسی را دوست داری، بخاطر خودت دوست داری، زیرا تو احساس شعف می کنی. دیگری فقط یک بهانه است. اگر از دوستی لذت می بری، این لذت تو است؛ دوستان فقط کمک می کنند تا اشتیاق خودت را ارضا کنی
و آنوقت زندگی سالم است، و تنها انسان سالم، از نظر روانی سالم، می تواند وجود روحانی خویش را کشف کند. انسان بیمار نمی تواند حرکت کند، او بسیار زیاد درگیر خواسته های روانی خودش است که برآورده نشده باقی خواهند ماند و مانند زخم برجای خواهند ماند. وگرنه، مرگ پدرت می توانست به تو کمک زیادی کند تا هشیار شوی که باردیگر به کس دیگری وابسته نشوی.؛
ولی تو ابدا از هوشمندی خودت استفاده نکردی. این وابستگی به پدرت بود که تولید اندوه و رنج کرد. حالا پدر رفته است؛ نخستین گام انسان هوشمند باید این باشد که اجازه ندهد این دوباره تکرار شود. انسان باید بیاموزد که تنها باشد
این به آن معنی نیست که تو باید از دوستان و خانواده و مردم و جامعه ببری، نه. هنر تنها زندگی کردن به معنی ترک دنیا نیست؛ هنر تنها زندگی کردن فقط به این معنی است که تو به هیچکس وابسته نباشی. از مردم لذت می بری، عاشق مردم هستی، همه چیز را با مردم تقسیم می کنی، ولی قادر هستی به تنهایی زندگی کنی و بااین وجود مسرور باشی. این طریق مراقبه است
تصادفا به اینجا وارد شدی و همان اشتباه را باردیگر مرتکب شدی. به من طوری نگاه کردی که گویی من پدرت هستم. ولی من پدر هیچکس نیستم... من حتی ازدواج نکرده ام !؛
خیلی عجیب است که خدا، که حتی ازدواج نکرده، پدر خوانده می شود، و کشیشان، که حتی ازدواج نمی کنند و فرزندانی ندارند، "پدر" خوانده می شوند! زیرا همه کس، یک روز دلش برای پدرش تنگ خواهد شد؛ آنوقت آنان جایگزین خواهند بود! آنان پدران جایگزین هستند، ولی آنان نیز فانی هستند، پس هر روزی می توانند بمیرند. حتی پاپ هم می تواند هرلحظه وربپرد! بنابراین مذاهب یک پدر ازلی خلق کرده اند دست کم خدا همیشه با تو خواهد ماند و تمام مذاهب خدا را بعنوان همیشه حاضر توصیف کرده اند همه جا حاضر، برهمه کار قادر و همه چیز دان
داستان راهبه ای را شنیده ام که عادت داشت با لباس حمام بگیرد. راهبه های دیگر از این ماجرا آگاه شدند و بنظرشان جنون آمیز رسید. از آن راهبه پرسیدند، "چه خبر است؟ چرا لباست را درنمی آوری و درست و حسابی حمام نمی کنی؟
او گفت، "چطور چنین کنم؟ خداوند همه جا حاضر و ناظر است." حتی در حمام دربسته نیز تنها نیستی. به نظر می رسد که خدا نوعی "تام چشم چران" باشد! پس هروقت در حمام را می بندی، خوب همه جا را نگاه کن __ اوباید در گوشه ای پنهان شده باشد تا تماشا کند که چه چیز می گذرد!؛
آن راهبه منطقاٌ درست می گفت، اگر این نظریه که خدا همه جا هست درست باشد، پس به یقین نمی تواند فقط به این خاطر که خانمی حمام می گیرد آنجا را ترک کند او اینقدر نجیب زاده نیست! حتی اگر در بیرون هم بوده باشد، وارد حمام می شد! آن راهبه از نظر منطقی کاملاٌ درست عمل کرده بود
ولی این خدا فقط برای این خلق شده که به کسانی کمک کند که همیشه نیازمند شکل پدر هستند: که امنیت آنان باشد، که حساب بانکی آنان باشد. بدون او آنان در این جهان پهناور تنها خواهند ماند. تو این مفهوم را حتی به اینجا آورده ای. ولی من نمی توانم از روانپریشی تو حمایت کنم. من اینجا هستم تا تمام انواع روانپریشی های شما را نابود کنم، تا به شما بهبور روحانی ببخشم.؛
نخستین اصل این است: آزادی از همه کس: پدر یا مادر، شوهر یا همسر. و به یاد داشته باش، بازهم تکرار می کنم: آزادی به این معنا نیست که تو باید همه چیز را ترک کنی. درواقع، کسانی که ترک دنیا می کنند آزاد نیستند: آنان از روی ترس ترک دنیا می کنند: آنان می ترسند که اگر از خانه فرار نکنند نتوانند آزاد باشند. ولی اگر آنان نتوانند در خانه آزاد باشند، حتی در هیمالیا هم نمی توانند آزاد باشند. شاید تنها در هیمالیا نشسته باشند، ولی به همسرشان فکر می کنند و به فرزندانشان و به دوستانشان فکر می کنند. تمام آن جمعیت آنجا حضور خواهند داشت
تو باید هنر مراقبه را بیاموزی. تمام این هنر از یک واقعیت ساده تشکیل شده: به سمت درون برو، زیرا در آنجا جامعه وجود ندارد، پدری نیست، مادری نیست؛ تو تنها هستی. مطلقا تنها. به دورن حرکت کن و خودت را پیدا کن، و ناگهان تنهایی تو دستخوش یک دگرگونی می شود: تنهایی تو به تنها بودن بدل می گردد. تنهایی بیمارگونه است؛ تنهابودن زیباست، بسیار زیبا
می گویی، " ولی حالا، با شما، من بیشتر و بیشتر احساس تنهایی می کنم .؛
این تمام شغل من است: که مردم را بیشتر و بیشتر به سمت تنها بودن سوق دهم. ولی به یاد داشته باش: احساس تنهایی کردن، تنهابودن نیست. تفاوت بسیار ظریف است، ولی باید بطور روشن درک شود: وقتی احساس تنهایی می کنی، دلت برای کسی تنگ می شود؛ وقتی دلت برای پدرت تنگ شده بود، احساس تنهایی می کردی. وقتی دلت برای کسی تنگ نشود، بلکه خودت را یافته باشی، آنوقت تنها خواهی بود ولی احساس تنهایی نخواهی کرد .؛
و تنهابودن بسیار زیباست. تمام قید ها و زنجیرها ازبین رفته است، تمام روابط ناپدید شده اند، هیچ چیز معرفت تو را آلوده نکرده است. مانند یک درخت سدرلبنانی تنها ایستاده ای، بلند و رشید در آسمان سربرافراشته ای؛ و هرچه بالاتر بروی تنهابودنت بیشتر و بیشتر می شود.؛
بنابراین اگر با بودن در اینجا بیشتر وبیشتر احساس تنهایی می کنی، خوب است. ولی می دانم که واژه ای نادرست به کار برده ای، می خواستی بگویی "بیشتر و بیشتر احساس تنهایی دارم" اگر احساس تنهابودن داشتی، شعف و شادمانی عظیمی در خودت می یافتی آن شعفی که فقط آزادی می تواند آن را بیاورد، سروری که از درون هسته ی درونی خودت برمی خیزد. و چون اینک خودت را شناخته ای، می دانی که مرگی وجود ندارد، پس نیازی به هیچ امنیت و هیچ حفاظی نیست .؛
_________
"؛"روح عصیانگر
سخنان اوشو
ترجمه دوست خوبم آقای محسن خاتمی
_________
در پستهای بعدی سعی میکنم قسمت دیگری ازهمین فصل را بنویسم .؛

۱۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام ودرود فراوان.نوشتههاتونو اف میخونم بعد با تاملی عمیق مامنت می گذارم.با احترام فراوان
کاش میشد که کسی می امد
باور تیره مارا می شست
و به ما می فهماند
دل ما منزل تاریکی نیست...
کاش میشد دل دیوار پر از پنجره بود
وقفس ها همه خالی بودند
ونسیم روی ارامش اندیشه ما میرقصید
کاش میشد که غم و دلتنگی
راه این خانه ما گم میکرد
کاش میشد که به انگشت نخی میبستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم قبل از انی که کسی سر برسد
ما نگاهی به دل خسته خود میکردیم
شاید این قفل به دست خود ما باز شود
کاش در باور هروزه مان
جای تردید نمایان میشد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
کاشکی کسی می امد
و به ما میفهماند که چرا سنگ شدیم
این شعر هم تقدیم به شما باشد از یک دوست

ناشناس گفت...

ارش عزيز مطلب خييييييييلي خيييييييلي عميق و مفيدي بود.هميشه بعد از خواندن مطالب بلاگ شماتفكر عجيبي ميكنم شايد به لحاظ اين كه مطالب شما از بعد فلسفي عميقي بر خوردار هستند.
به هر حال اميدوارم
13
بدر بسيار خوب و خوشي داشته باشيد

ناشناس گفت...

salammmmmmmm khobi dost jon?

ناشناس گفت...

آزاد عزیز .. ممنون از نگاه دقیقت …
در مورد واژه های حقیقت و واقعیت … من هم دوست دارم بدانم … بنظر من همگی بدنبال حقیقتند
این واقعیت است که بدان ها شکل و کندی و سرعت می بخشد … واقعیت می تواند فرضی یا نسبی
باشد اما در مورد حقیقت این چنین نمی توان گفت … حقیقت همه ی اندیشه و ورای یک فرد را در بر
دارد … برای من حقیقت مقدس و مطلق است … شاید بنظرت احمقانه برسد ولی من به حقیقت مطلق
عقیده دارم … ولی در مورد" چشمها را باید شست ….." … بنظر من خود حقیقت را نمی توان
شست و تغییر داد … نگاه ما به حقیقت است … که فلسفه هم از دیر باز همین کار را آگاهانه یا ناآگاهانه
انجام می دهد … می گوید تو کور هستی من هم کور هستم … باید جور دیگری به حقیقت نگاه کرد …
طوری که دیگران نگاه نمی کنند … طوری که دلت می خواهد … شستن دید حقیقت است نه خود آن .
این همان مثال معروف مولاناست در مورد آن فیل در تاریکی … که هرکس یک شکل از آن را
نشان داد … حقیقت فیل است ولی دید مهم است … ولی این که باهاش مشکل دارم اینه که آیا تو تاریکی
می تونم فیل را ببینم یا امکان نداره ؟؟؟
من دارم روی رویا کار می کنم ….

ناشناس گفت...

یک چیز دیگر ... من در مورد نوشته هام زیاد فکر نمی کنم ... هر چی به ذهنم بیاد می نویسم ...روش سوررآلی... ولی در مورد برخی مطالبم یک موضوع دارم ولی روشم اینه که به موضوع خوب فکر می کنم و سعی می کنم ببینمش ... حتی اگه یه زن باشه از دوستم می دزدمش(چشمک) و بعد هر چی دیدم به زبان میارم ... در مورد زنها در سوررآل من هم اطلاعات کافی ندارم ولی می دانم که سوررآل از هر چه زیباست لذت می برند

ناشناس گفت...

montazretam.berozma.

yac گفت...

ye zamani bahashon zendegi mikardam bad kam kamak didam na, ghashangan amma vagheyi nistan. hamin kalamato migam. biareshon to zendegit . emtahane badi nist . movazeb bash faghat dir nafahmi.zendegi kheyli sadetar az kalamate sade tar az osho, zen , asemon. haminjaha. zendegi jalebe pabepaye khodemon miad migarde donbale khodesh !

ناشناس گفت...

سلام رفیق.ممنونم که تو بحث ما شرکت کردی.من هم خوشحال میشم بیشتر با هم در ارتباط باشیم.وب سایت شما رو سیو میکنم و میخونم.مخلصم

ناشناس گفت...

سلام به دوست عزيز....
مطالب اين پست برام جالب بود ... خيلي كم با اوشو آشنايي داشتم در حد خواندن چندين جمله قصار از اوشو.... اوشو ونيچه نزديكي خاصي با هم دارن... هر دو اصولي رو ياد ميدن كه اين اصول همه نقد نوع تفكر انسان وشناخت اون از پيرامونشه... اما نيچه هرگز نخواسته كه مردم رو به تنهايي دعوت كنه..اگرچه تنهايي جزء تغيير ناپذير زندگي اون بوده...
به نظر من فرو رفتن انسان به تنهايي اگر از حدش بيشتر تجاوز كنه ميتونه انسان و شخصيت انسان رو به گندابي تبديل كنه كه راهه ورود و خروجي نداره...
اوشو تنهايي رو ياد ميده كه رسيدن بهش كار آسوني نيست.. اينكه انسان در عين تنهاي روابط درستي با ديگران داشته باشه خيلي سخته...
اوشو به درستي به اين نكته پي برده كه هر انساني ذاتا تنهاست... و واقعيت هم همينه...
روزهاي توي غربت ... روزهاي شادي براتون باشه..

ناشناس گفت...

خیلی عالی بود همیشه کسب خود مختاری با رها شدن یا بهبود یافتن سه توانای :تجلی پیدا میکنه اگاهی . واکنش خود به خود و صمیمیت پری ناز

ناشناس گفت...

حق با تو بود نوشته را خوندم خيلي خوب بود خيلي
ميفهممت
سرسبز و شادمان باشي