یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۵

مطلب زیر گزیده ای از کتاب عطیانگر اوشو فیلسوف نیک اندیش هندیست که به دوست خوبم انسان طاغی تقدیم میکنم:؛
عشق از همین تنهابودن برمی خیزد ..تعجب می کنی وقتی این را می شنوی زیرا تنها انسانی که سرشار از خوشی است می تواند عشق بورزد. فقط انسانی که از سرور بسیار سرشار است می تواند سهیم شود و به کسی هدیه ای بدهد. عشق چیزی جز یک سهیم شدن مسرت و شادی نیست ولی تو نخست باید مرکز وجودت را بیابی ماتوالا، تو می پرسی، چه می توانم بکنم؟ آیا تنهابودن راه من است؟ یقیناٌ راه تو نیز هست، ولی این راه همه است. تنها راه است. ولی به یاد بسپار که بین تنهایی و تنهابودن تمایز بگذاری: تنهایی بیماری است و باید ازبین برود؛ تنهابودن یک انقلاب عظیم است . آزادی از همه، وابسته نبودن به هیچ چیز، بدون اینکه روی چیزی تثبیت شده باشی. تو برای خودت کفایت می کنی: نیاز به هیچ چیز دیگری نیست به یاد دیدار اسکندر کبیر با دیوژن افتادم. دیوژن عادت داشت برهنه بگردد. خارج از هندوستان، شاید او تنها کسی باشد که بتوان او را با ماهاویرا مقایسه کرد.؛ در هندوستان مرشدان بسیاری بوده اند که برهنه زندگی کرده اند، ولی غرب فقط یک نفر را می شناسد: دیوژن. و آنان او را نادیده گرفته اند، فلسفه اش را نادیده گرفته اند. ولی او چنان انسان نادری بود که حتی اسکندرکبیر هم می خواست با او دیدار کند، زیرا داستان های زیبایی در مورد این مرد شنیده بود .؛ او شنیده بود که دیوژن در روز با چراغی روشن در دست، در شهر پرسه می زند. و هرگاه کسی از او سوال می کرد که "این چه کار بی معنی است؟ اول اینکه برهنه هستی و دوم اینکه در روز به این روشنی با چراغ روشن در شهر می گردی؟" دیوژن عادت داشت بگوید، "من برهنه هستم زیرا که لباس یک وابستگی بود. من باید از کسی درخواست می کردم و این را دوست ندارم. و فقط چند سال طول کشید تا من به تغییرات فصل خو گرفتم، درست مانند حیوانات. اینک تابستان را احساس نمی کنم، باران را احساس نمی کنم، زمستان را احساس نمی کنم، بلکه برعکس از تغییرات فصل ها لذت می برم. و این چراغ روشن را به این دلیل حمل می کنم که به دنبال انسان اصیل هستم. می خواهم چهره ی همه را ببینم که آیا نقاب است یا نه ؛ و مردم از او می پرسیدند، آیا کسی را با چهره ی اصیل یافته ای؟ او گفت، هنوز نه ! اسکندر شنیده بود که او در ابتدا یک کاسه ی گدایی حمل می کرد درست مانند گوتام بودا. یک روز چون تشنه بود به سمت رودخانه رفت. تابستانی داغ بود و او بسیار تشنه؛ و همچنانکه به رودخانه نزدیک می شد، سگی دوان دوان از کنارش رد شد و به درون رودخانه پرید و شروع کرد به نوشیدن آب .؛ دیوژن فکر کرد، "عالی است! نه هیچ کاسه ای و نه هیچ چیز. او پشت سر من بود و از من جلو زد. اگر یک سگ بتواند بدون کاسه ی گدایی زندگی کند، این دون شرافت من است که کاسه ی گدایی را حمل کنم." نخست آن کاسه را به درون رودخانه پرتاب کرد و سپس به رودخانه پرید، مانند آن سگ، و آب نوشید. گفته بود، "چه لذتی داشت!"اسکندر چنین داستان هایی در مورد او شنیده بود. پس وقتی که به هندوستان می آمد و در راه شنید که دیوژن در آن نزدیکی ها در کنار رودخانه ای زندگی می کند، اسکندر توقف کرد و گفت، "می خواهم این مرد را ببینم. نمی خواهم این فرصت را از دست بدهم. در مورد او خیلی چیزها شنیده ام.؛ صبح بود، یک صبح زمستانی و خورشید در حال طلوع بود. دیوژن روی ساحل رودخانه دراز کشیده بود و حمام آفتاب می گرفت. وقتی اسکندر به او نزدیک شد، او حتی نایستاد. اسکندر گفت، "من خیلی چیزها در مورد تو شنیده ام و عاشق تمام آن لطایف در زندگی تو هستم. می خواستم تو را ببینم و فقط با دیدن تو احساس می کنم که تو انسان زیبایی هستی .؛ دیوژن بدنی بسیار زیبا داشت، تقریباٌ مانند مجسمه ها. و او چنان شادمان بود که اسکندر گفت، "مایلم هدیه ای به تو بدهم. تو فقط درخواست کن: هرچه که بخواهی! خجالت نکش. هرچه که بخواهی حتی اگر تمام پادشاهی مرا بخواهی
به تو خواهم داد.؛ دیوژن خندید و گفت، "این چیزی نیست که من از خواستنش خجالت بکشم. من از تو چیز دیگری خواهم خواست.... برای همین است که خجالت می کشم بگویم؛ اسکندر گفت، "تو فقط بگو.؛ دیوژن گفت، "فقط قدری کنار بایست، زیرا تو مانع رسیدن نور آفتاب به من می شوی و من دارم حمام آفتاب می گیرم و حالا وقت ملاقات با من نیست." و چشمانش را بست .؛ این تنها چیزی بود که او از یک فاتح جهان درخواست کرده بود. اسکندر می باید در برابر او احساس حقارت کرده باشد. او ابداٌ توجهی به پادشاهی اسکندر نداشت، و با این وجود خجالت می کشید که چنین درخواست کوچکی از او بکند: "فقط قدری کنار بایست. دارم حمام آفتاب می گیرم .؛ چنین مردمی زیبایی تنهابودن را شناخته اند. آنان ازهیچ چیز گرانبار نیستند. من نمی گویم که شما باید برهنه باشید و باید تمام دارایی هایتان را دور بریزید. گاه گاهی یک دیوژن خوب است. ولی به یقین به شما می گویم که نباید تصاحبگر باشید. دارایی ها مهم نیستند، شما نباید تصاحبگر باشید. می توانید از تمام چیزهایی که جهان هستی در دسترس قرار داده استفاده کنیدولی به آن ها وابسته نباشید .؛ من در تمام دنیا بخاطر آن نودوسه رولزرویس محکوم شده ام ولی هیچکس به خودش زحمت نداده تا توجه کند که من به عقب نگاه نکرده ام تا ببینم برسر آن نودوسه رولزرویس چه آمده است! می توانی تمام دنیا را در دست داشته باشی؛ ولی نکته ی واقعی این است: وابسته نباش. من هرگز به عقب نگاه نکرده ام .؛ تعدادی از سالکین حتی چند تا از آن رولزرویس ها را خریداری کرده اند با این فکر که اگر من به آن ها نیاز پیداکردم بتوانند دوباره آن ها را به من هدیه بدهند. آنان برای من نامه نوشته اند و تلفن زده اند که، " ما یکی از آن اتوموبیل ها را داریم و از آن استفاده نمی کنیم. آن را نگه داشته ایم: اگر آن را بخواهیدگفتم، "آنچه رفته، رفته است. از آن استفاده کنید؛ از آن لذت ببرید. فقط به یاد داشته باشید که مرشد شما هرگز برای هیچ چیز به عقب نگاه نکرد.؛ نکته ی واقعی این نیست که شما هیچ چیز را مالک نباشید فقط تصاحبگر نباشید. از همه چیز این دنیا لذت ببرید برای شما است؛ ولی طوری لذت ببرید که از لحظه لذت می برید آن را تصاحب نکنید. مانند آن دو مرد مست نباشید که در شبی که ماه تمام در آسمان بود در کنار درختی دراز کشیده بودند و از نور ماه لذت می بردند. یکی از آنان گفت، "گاهی فکر می کنم که ماه را بخرم." دیگری گفت، "فراموشش کن، چون من آن را نمی فروشمفقط لذت ببرید.. چرا زحمت خرید و فروش را بکشید؟ تنهابودن تو یک تجربه ی عمیق و درونی است. این تجربه ی معرفت خودت است. حتی سایه ای از دردو رنج در آن نیست. سرور خالص است، برکت خالص است: گویی که خداوند برتو بارش دارد. فقط وقتی تنها هستی خداوند برتو بارش می کند فقط آنوقت.؛ بنابراین، ماتوالا، به یاد بسپار که این تنها راه به سرور است، به آزادی، به حقیقت، به خداگونگی، به زندگی ابدی. به هیچ چیز معتاد نشو و از نظر روانی روی هیچ چیز تثبیت نشو ؛ چه پدر باشد و چه مادر و چه دوست.؛ هروقت مردمی را می بینم که روی چیزی تثبیت شده اند ؛ و کمتر مردمی هستند که چنین نباشند، همیشه به یاد کودکان خردسال در ایستگاه های راه آهن و یا در فرودگاه ها می افتم که عروسکشان را با خود حمل می کنند کثیف و بدبو و روغنی مانند ایتالیایی هایی که پر از اسپاگتی هستند! ولی آنان به این عروسک ها می چسبند و بدون آن ها نمی توانند بخوابند. هرکجا بروند باید آن عروسک را باخود ببرند .؛. شما نیز عروسک های خودتان را دارید، ولی آن ها مریی نیستند. برای کودکان خردسال خوب است ولی فرد باید از این حالت روانی کودکانه بیرون بیاید، باید بیشتر بالغ شود .؛ هیچ کاتولیکی نمی تواند بالغ باشد، هیچ فرد مذهبی نمی تواند بالغ باشد، زیرا همیشه آن عروسک ..خدا بالای سر اوست. آنان نمی توانند بدون یک فرضیه ی کاذب، بدون یک دروغ زندگی کنند. ولی دروغ ها کمک می کنند نوعی تسلی به شما می دهند.؛
جویای تسلی و تسلیت یافتن یعنی عقب مانده بودن. از این عقب ماندگی بیرون بیا و بالغ شو

عصیانگر , اوشو

۷ نظر:

ناشناس گفت...

مرسی

ناشناس گفت...

سلام دوست عزیز ... من تازه اومدم مطلبتم هنوز نخوندم . دوباره بهت سر میزنم

ناشناس گفت...

salam

matne zibai bod

shoma khailiiiiiiii daghigh hastid


movafagh bashid

ناشناس گفت...

ousho ro kheili kena vali dar hade balayee doost daram ....

mamnoon

rasti ba ejazat linketam gozashtam

ناشناس گفت...

راستی فکر میکنم آمرکا زندگی میکنی ... نه ... اگه اونجایی برو به این خواننده ها بگو یک کم به ما رحم کنن . این شعرایی که میخونن کاملا فرهنگ ایرانی / زبان فارسی / اقتدار ملی و بقیه رو در خودش حل کرده . داریم از دست میریم . مثلا"تیکه تیکه کردی دل منو " یعنی چی ؟
جدا از این مزخرفات داستانی که نوشتی رو خیلی دوست دارم بخونم . هنوز وقت نکردم . اول مهر باید برم دانشگاه . حوصله ندارم برم . ترم اولمه . وایییییی

ناشناس گفت...

salam
in eshgh badjoori baram gharibe azad joon :((

ناشناس گفت...

سلام