دوشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۴

یخ

یخ
دوست داشتم چشمهایم را به تو هدیه میکردم
تا که بنشینی در آنها
و در گرمای چشمانم فراموش کنی سرمای دلهای یخ زده مردم را ..
اما.. تو خود یخ بودی و شکستی آینه چشمم را با سردی نگاه خویش
و بر خاک ریختی ذره ذره اش را
در دانه های اشکم
و حتی ندیدی
عکس خود را
در سکوت اشکهای خونینم
که فرو میرفت در زمین قلبم
و میرست در آسمان احساسم
با میوه هایی آتشین..
..........................

دوست داشتم دستهایم را به تو هدیه میکردم
تا بنوشی نوازشهای پنهان گشته در دستهایم را
چون پروانه ای از گلبرگهای عشق
در آینه محبت گیسوانت را با آنها شانه زنی
و با بال و پر دستهایم
به پرواز در آیی در عرش احساس..
اما تو....
ندیدی دستهایم را که بسوی تو گرفته بودم
چرا که چشمهایت را بسته بودی
..........................

و دوست داشتم لبهایم را به تو هدیه میکردم
تا برایت آواز بخوانند
و بخوانند افسانه زیبای عشق را هنگام خوابت
اما تو....؛
تو بدون قصه من نیز به خواب میرفتی
.....همانگونه که خواب بودی
هنگامی که من دستهایم را بسوی تو گرفته بودم
همین ...

هیچ نظری موجود نیست: